حق!
نویسنده: پریا و سنا(چهارشنبه 87/5/30 ساعت 3:21 صبح)
به نام خدا
از عالم بزرگوار سید نعمت الله جزایری نقل شده است که در روایت است در روز قیامت بنده را بر محلی که منظر مردم است می آورند و ندا می دهند :هر کس به گردن این شخص حقی دارد ،اکنون موقع رسیدگی به حساب اوست پیش بیاید و حقش را بستاند سخت ترین پیش آمد برای این بنده این است که شخصی را مشاهده کند که او را می شناخته زیرا در آن حال می ترسد آن شخص ادعایی بر او بنماید .و روایت شده در مقابل هر یک ششم درهم هفتصد نماز قبول شده از او می گیرند و به صاحب حق می دهند .
به نام خدا
وزمین هنوز به عشق گام های اوست که می چرخد.و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود . و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد .
به یاد آن انسان ،انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت!
خاطره
نویسنده: پریا و سنا(سه شنبه 87/5/1 ساعت 11:54 عصر)
به نام خدا
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سال های سخت
رفتیم و
سوختیم و
فرو ریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد....
قیصر امین پور
علی
نویسنده: پریا و سنا(چهارشنبه 87/4/26 ساعت 4:30 عصر)
به نام خدا
امام علی (ع):
در برابر دنیایی که گرفتاری آن مانند خواب های پریشان شب می گذرد
شکیبا باش.!
تکرار
نویسنده: پریا و سنا(سه شنبه 87/4/11 ساعت 11:44 عصر)
به نام خدا
آدمی دیدم که هی خط میکشید
از برای رسم زحمت می کشید
گفتمش آخر چرا خط می کشی
از برای رسم زحمت می کشی
گفت آخر جملگان خط می کشند
از برای رسم زحمت می کشند
زین سبب من هم همی خط می کشم
از برای رسم زحمت می کشم
روزگار
نویسنده: پریا و سنا(چهارشنبه 87/3/29 ساعت 10:12 عصر)
به نام خدا
در بیابان طلب راهبری نیست مرا
سر پرواز به بال دگری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگر سوخته ام
که به جز آبله ی دل گهری نیست مرا
روزگاریست که با ریگ روان همسفرم
میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
میزنم بال زهم تا فتد آتش در من
از دل سنگ امید شرری نیست مرا
ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش
چون خس و خار ز طوفان خبری نیست مرا
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
می توان رفت چو آتش به رگ و ریشه ی شمع
به دل آزاری پروانه سری نیست مرا
همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم
چه کنم جز دل خود نامه بری نیست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان می ارزد
نیستم درهم اگر سیم و زری نیست مرا
می توانم شرری را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال پری نیست مرا
برده ام غنچه صفت سر به گریبان صائب
جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا
صائب تبریزی
به نام خدا
نه دل مفتون دلبندی ،نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی ،نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را ،پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را ،نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی ،نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت ،نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد ،اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی ،نه همدردی ،نه همراهی
گهی افتان و خیزان ،چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران ،چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
به نام خدا
تصمیم گرفته ایم
که دنیا را درست کنیم
من و بهزاد و راهب
و این تصمیم
همانقدر کمیک است
که پرواز یک شترمرغ با بالن
مرتضی از راه می رسد !
یک رئیس جمهور دیگر
او هم به ما میپوندد
با فکر های بکرش
اما درست نمی شود این دنیای لعنتی!
مثلا صاحب خانه
از اجاره اش صرف نظر نمیکند
شب شومی است ...
و ستاره ها در قاب پنجره
تخم مرغ های لقی هستند
که دیوانه ای آنها را
به سینه آسمان کوبیده است .
رسول یونان
نگار من
نویسنده: پریا و سنا(سه شنبه 87/2/31 ساعت 9:46 عصر)
به نام خدا
هر چه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من
هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر مدر پرده ی اعتبار من
هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه منه دام به رهگذار من
هر چه کشی یکش مکش صید حرم که نیست خوش
هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزم مزن طعنه به روزگار من
هر چه کشی بکش مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
شوریده
کدامیک؟!
نویسنده: پریا و سنا(جمعه 87/2/27 ساعت 12:16 صبح)
به نام خدا
یک جوان زیبا که همه روزه برای تماشای زیبایی خودش به کنار یک دریاچه می رفت آنچنان محو زیبایی خود می شد که یک روز داخل دریاچه افتاده و غرق گردید .در محلی که وی درون دریاچه سقوط کرده بود گلی رویید که آن را نارسیس "نرگس" نامیدند . وقتی نارسیس مرد ،"اوریادها" "خدایان جنگل ها "آمده و آن دریاچه ی آب شیرین را به یک حوضچه ی اشک های شور تبدیل کردند .
اوریادها پرسیدند :
-برای چه شما گریه می کنید ؟
دریاچه گفت:
-برای نارسیس گریه می کنم .
آنها ادامه داند :
آه گریه کردن شما برای نارسیس ،ما را نمی ترساند . در هر حال ،علیرغم همه چیز ها همیشه در پی وی در داخل جنگل روان بودیم ،و شما تنها کسی بودید که شاهد زیبایی او بودید .
دریاچه پرسید :
-مگرنارسیس زیبا بود ؟
اوریاد ها ،حیرت زده پاسخ دادند :
-چه کسی به جز شما می توانست این موضوع را بداند ؟چرا که در هر حال ،او در حاشیه ی تو،همه روزه می نشست.
و در یاچه برای مدتی به فکر فرو رفته و ساکت ماند و سرانجام گفت:
-من برای نارسیس گریه می کنم ،اما هرگز متوجه نشدم او زیبا بود .
من برای نارسیس گریه می کنم،چرا که هر وقت بر روی حاشیه ی من خم می شد ،من می توانستم در عمق چشمهایش ،زیبایی خودم را که در آنها انعکاس پیدا می کرد ببینم .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ