به نام خدا
Amanog thou having a flock of one hundred sheep who is not to leave ninety nine sheep in the
desert looking for one which is lost?
Legha-bible. chapter 15.4th werse
در میان شما کیست که صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها گم شود که آن نود ونه تا را در صحرا نگذارد و از پی آن گم شده نرود تا آن را بیابد؟
انجیل لقا.باب 15.آیه ی 4
به نام خدا
قاف حرف آخر عشق است
آنجا که
نام کوچک من آغاز می شود...
به نام خدا
از نبردی سخت بازمی گردم
با چشمانی خسته که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی
اما خنده ات که رها می شود
وپرواز کنان که در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را به سویم می گشاید
عشق من!
خنده ی تو در تاریک ترین لحظه ها می شکند
و اگر دیدی به ناگاه خون من در سنگ فرش جاری است
بخند
زیرا خنده ی تو برای دستان من شمیشیری است آخته
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را
از من بگیر
اما
خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.
پابلو نرودا
قصه احمدک
نویسنده: پریا و سنا(پنج شنبه 86/8/3 ساعت 9:13 صبح)
به نام خدا
معلم چوآمد به ناگه کلاس
چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته درمغزها
به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکارمدام مدام
غضبناک وفرسوده وخسته بود
جوان بود و درعنفوان شباب
جوانی ازاو رخت بربسته بود
سکوت کلاس غم آلوده را
صدای درشت معلم شکست:
"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جزآنچه دیروز آنجا شنفت
زبانش به لکنت بیفتاد وگفت:
"بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به دردآوردروزگار
دگرعضوهارانماند قرار
توکز...کز...کز..."
وای!یادش نبود
جهان ﭘیش چشمش سیه ﭙوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم
به ﭘایین بیفکندوخاموش شد
صداهای محنت زهرسو بلند...
بگفتا معلم به لحن گران:
"چرا احمد کودن بی شعور
نخواندی چنین درس آسان بگوی
مگرچیست فرق تو بادیگران؟"
عرق از جبین احمدک ﭙاک کرد
چنین زیرلب گفت با قلب چاک
که:"آنان به دامان مادر خوشند
ومن بی وجودش نهم سر به خاک
به آنان کسی جزبه مهروخوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
من اما به اجبارو ازترس مرگ
کنم با ﭘدرﭙینه دوزی و کار
ببین دست ﭘرﭙینه ام شاهد است..."
معلم بکوبید ﭘا برزمین:
" به من چه که مادر زکف داده ای
به من چه که دستت ﭙرازﭘینه است
رود یک نفرسوی ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید ﭙرازﭘینه ﭙاهای او
به چوبی که بهر کتک آورد."
چو او این سخن از معلم شنید
زچشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی وگفت:
"ببین یادم آمد کمی صبر کن
ﺗﺃمل خداراﺗﺃمل دمی
توکزمحنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی..."
حرف
نویسنده: پریا و سنا(چهارشنبه 86/7/25 ساعت 12:54 صبح)
به نام خدا
بعد از تو ای طروات بی پایان تقویم من بهار نمی خواهد
بر روزوماه وسال می آشوبد خود را در این حصار نمیخواهد
این روزها که روح من آشفته ست دارد فقط به دور تو میگردد
این مرد هیچ وقت مسیرش را بیرون از این مدار نمی خواهد
پائیز را پر از هیجان کردی با سیب های قرمز زنبیلت
این کودک جنون زده بعد از این پائیزها انار نمی خواهد
گفتند هر چه آهو مال تو،مال تو هر چه آهو غیر از این
این ببر حرف زور نمی فهمد غیر از همین شکار نمیخواهد
* * *
در شعرهات سوز بنان داری در خواندنت صدای قمر جاری
البته یک تفاوت کوچک هست همراهی سه تار نمی خواهد
باید قبول داشته باشی حرف سرمایه همیشه یک مرد است
میخواهدت درنگ نکن چون مرد یک چیز را دوبار نمیخواهد
محمد مهدی فرجی
خداحافظ
نویسنده: پریا و سنا(جمعه 86/7/20 ساعت 12:30 صبح)
به نام خدا
عید است و آخر گل و یاران در انتظار ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی کاری بکرد همت پاکان روزه دار
جابربن عبدالله انصاری نقل می کند :در آخرین جمعه ماه رمضان به خدمت رسول خدا "ص"رسیدم . وقتی چشم مبارکش بر من افتاد فرمود: ای جابر این آخرین جمعه ماه رمضان است پس با آن وداع کن و بگو:
أَللَّهمَّ لاتَجعَلهُ آخِرَ العَهدِ مِن صِیامِنا إیّاهُ. فإن جَعَلتَهُ ، فاجعَلنِی مَرحوماً، وَ لاتَجعَلنی مَحرُوماً.
خداوندا این ماه رمضان را آخرین ماه روزه داری ما قرار مده و اگر قرار دادی ما را مشمول رحمت خود قرار ده نه نومید و نه محروم از آن.
زیرا هرکس این دعا را بخواند به یکی از دو نیکی دست می یابد یا ماه رمضان سال آینده را درک می کند و یا به آمرزش و رحمت الهی می رسد.
خدافروشی؟!
نویسنده: پریا و سنا(یکشنبه 86/7/15 ساعت 11:42 صبح)
به نام خدا
وگناه و معصیت قشر سیاهی است که تا وقتی قلب را فرا گرفته هیچ نوری به آن نفوذ نمی کند.مگر نه این است که گناه، خدافروشی است؟!و مگر نه این است که گناه، شیطان پرستی است؟! و مگر نه این است که گناه، زنگار قلب است؟! و مگر نه این است که گناه سدّ راه آسمانی شدن است؟! پس چرا دل نمی کنی، ای طالب نور؟! از سیاهی دل کندن این همه تصمیم گرفتن و شکستن ندارد!
و چه بد معامله ای است ؛ خدای خوبی ها،خدای بهجت ها،خدای جمال و کمال ها و خدای زیبائی ها را فروختن و با شیطان آشتی کردنِ.
و مگر فراموش کرده ای پیمان خود را:
"اَلم اَعهد الیکُم یا بَنی آدم اَن لا تَعبدوا الشَّیطانَ اِنَّه لَکُم عَدوٌّ مُبینٌ"
به نام خدا
امام رو به پریدن عمامه روی زمین
قیامتی شد بعد از اقامه روی زمین
خطوط آخر نهج البلاغه ریخت به خاک
چکید هر طرفی صد چکامه روی زمین
خودت بگو به که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان حجاز و یمامه روی زمین
زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین:
"مرا بس است همین یک دو قرص نان زجهان
مرا بس است همین یک دوجامه روی زمین"
تو رفته ای و زمین مانده است و ما ماندیم
و میزهای پر از بخش نامه روی زمین
فاضل نظری
تلخ
نویسنده: پریا و سنا(جمعه 86/7/6 ساعت 2:25 عصر)
به نام خدا
عمری مرا در حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
* * *
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشیست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی
حالا برو، برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی دل من گذاشتی
محمد مهدی فرجی
بهانه
نویسنده: پریا و سنا(یکشنبه 86/6/25 ساعت 9:31 عصر)
به نام خدا
می گویند بهشت را به بها می دهند نه به بهانه.
اما من معنایش را درست نمی فهمم.خدای مهربانی که من جائی نزدیک تر از رگ گردنم با او زندگی می کنم با کوچکترین بهانه درهای بهشتش را به رویم می گشاید و گاهی آن قدر نزدیک که بوی بهشت تمام دنیا را می گیرد ،غروب خوش رنگ می شود ،سحر خوش بو می شود ،آفتاب روز مهربان می تابد.
و این روزها بهانه ایست .خدای خوب بار دیگر صدایمان می کند و راه هموارتر از همیشه انتظارمان را می کشد .
بهشت را به بهانه هم می دهند ،تا فرصت هست"بیا ره توشه برداریم ،قدم در راه بگذاریم"
التماس دعا
لیست کل یادداشت های این وبلاگ