به نام خدا
معلم چوآمد به ناگه کلاس
چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته درمغزها
به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکارمدام مدام
غضبناک وفرسوده وخسته بود
جوان بود و درعنفوان شباب
جوانی ازاو رخت بربسته بود
سکوت کلاس غم آلوده را
صدای درشت معلم شکست:
"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جزآنچه دیروز آنجا شنفت
زبانش به لکنت بیفتاد وگفت:
"بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به دردآوردروزگار
دگرعضوهارانماند قرار
توکز...کز...کز..."
وای!یادش نبود
جهان ﭘیش چشمش سیه ﭙوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم
به ﭘایین بیفکندوخاموش شد
صداهای محنت زهرسو بلند...
بگفتا معلم به لحن گران:
"چرا احمد کودن بی شعور
نخواندی چنین درس آسان بگوی
مگرچیست فرق تو بادیگران؟"
عرق از جبین احمدک ﭙاک کرد
چنین زیرلب گفت با قلب چاک
که:"آنان به دامان مادر خوشند
ومن بی وجودش نهم سر به خاک
به آنان کسی جزبه مهروخوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
من اما به اجبارو ازترس مرگ
کنم با ﭘدرﭙینه دوزی و کار
ببین دست ﭘرﭙینه ام شاهد است..."
معلم بکوبید ﭘا برزمین:
" به من چه که مادر زکف داده ای
به من چه که دستت ﭙرازﭘینه است
رود یک نفرسوی ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید ﭙرازﭘینه ﭙاهای او
به چوبی که بهر کتک آورد."
چو او این سخن از معلم شنید
زچشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی وگفت:
"ببین یادم آمد کمی صبر کن
ﺗﺃمل خداراﺗﺃمل دمی
توکزمحنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی..."