به نام خدا
می گریم و باز می گریم ،دیگر فراموش می کنم برای چه می گریم و فقط می گریم . نفسم از هق هق های مداوم بند می آید ،عنان اشک هایم را از کف می دهم .دست هایم بی اختیار بر سر و صورت و سینه ام می زنند .احساس درد می کنم .پاهایم بی جان می شوند . به یاد آنچه برایش می گریم می افتم و باز...
و همه ی این ها با یک جمله تمام وجودم را می گیرد هر شب یک جمله .هر شب فقط برای گوشه ای از صحنه ای اینچنین بی تاب می شدم و هر چه می کوشم در خاطرم نمی گنجد که چطور می توان این شنیده ها را دید آن هم همه را یک جا و قالب تهی نکرد . شنیده هایی که سنگ ها با دیدنشان به ناله در آمدند ،آنچه زمین را به لرزه انداخت .آنچه خورشید را از تابیدن شرمزده کرد و هفت آسمان را در هم پیچید . ملائک را بی تاب کرد و عرش را به لرزه افکند انچه تمام ذرات هستی را به گریه وا داشت.امان از دلی که از تمام این ها استوارتر بود .دلی به عظمت تاریخ ،و به بلندای معراج .سینه ای مالامال درد و لبریز یقین .امان از این دنیای صبرامان از این بی نهایت عشق امان از دل زینب ...