به نام خدا
در بیابان طلب راهبری نیست مرا
سر پرواز به بال دگری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگر سوخته ام
که به جز آبله ی دل گهری نیست مرا
روزگاریست که با ریگ روان همسفرم
میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
میزنم بال زهم تا فتد آتش در من
از دل سنگ امید شرری نیست مرا
ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش
چون خس و خار ز طوفان خبری نیست مرا
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
می توان رفت چو آتش به رگ و ریشه ی شمع
به دل آزاری پروانه سری نیست مرا
همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم
چه کنم جز دل خود نامه بری نیست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان می ارزد
نیستم درهم اگر سیم و زری نیست مرا
می توانم شرری را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال پری نیست مرا
برده ام غنچه صفت سر به گریبان صائب
جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا
صائب تبریزی