به نام خدا
بهار دره ی "در بند "اگرچه دلبند است
لطیف تر ز بهارش خزان در بند است
بهار چهرِ مرا گو بیا تماشا کن
که طرح ریز خزان تا چه حد هنرمند است
کمال هر هنری در "غم آشناییِ" اوست
خزان ،غم اثرِ تازه ی خداوند است
به هر ورق که ز شاخی فتد توانی خواند
که روزگار چه بد عهد و سست پیوند است
***
دلی که با غم دنیا و حسترش خو کرد
به آنچه غم فزاید همیشه خرسند است
من این امید خزان دیده را چه خواهم کرد
که مو سفید شد و سینه آرزومند است
به برف پیری مویم نظر مکن که ز عشق
نهفته در دل من آتش دماوند است
چو لاله های خزان گاهی از لبم شکفد
طلیعه ایست ز حسرت ،مگو که لبخند است
غم خزان غزلم را شکفت و می دانم
که این غزل به مذاق تو هم خوشایند است
محمد ابراهیم باستانی پاریزی