به نام خدا
قلبم کاروانسرایی قدیمی است .همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند .هیچ کس نمی تواند بماند .که مسافر خانه جای ماندن نیست . می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برایم نمی ماند .
کاش قلبم خانه بود ،خانه ای کوچک و کسی می ماند و مقیم می شد . می آمد و می ماند و زندگی می کرد . سال های سال شاید .
...
هر بار که مسافری می آید ،کاروانسرا را چراغان می کنم و روغن دان قندیل ها را پر از عشق . هر بار دل می بندم و هر بار فراموش میکنم که مسافر برای رفتن آمده است .
نمی گذراد، نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود . بیرونش می برد ،بیرونش می کند . و من هر بار در کاروانسرای قلبم می گریم .