به نام خدا
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش مسیرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم
شمایل تو بدیدم ،نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت بگوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتیست بگوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم ،بدر برند بدوشم
بیا بصلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا بهیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو موئی بعالمی نفروشم
بزخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند، چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی ،طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن ،چو پند می ننیوشم ؟
براه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی