به نام خدا
می شود چقدر ناراحت یا خوشحال بود؟!آنقدر که مرز غم و شادی جا به جا شود؟ مثلا آنقدر بخندی که از چشمت اشک بیاید .یا آنقدر گریه کنی که دیگر از چشمت اشک نیاید !یا آنقدر خوشحال باشی که مفهوم ناراحتی را در هیچ جا برای هیچ کس درک نکنی یا آنقدر غمگین و دل شکسته باشی که شادی ها همه جا و برای همه کس به نظرت پیچیده و نامفهوم بیاید یا فکر کنی وقتی من اینقدر خوشحالم چطور در تمام دنیا کسی پیدا می شود که خوشحال نباشد. حس میکنی آنقدر خوشی در دلت هست که می توانی دنیایی را با آن شاد کنی و تا ابد شاد بمانی و شاد بمانند و درست ساعتی بعد و روزی بعد دلت چنان خسته و بی رمق است که فکر می کنی تمام شادی های دنیا از اولین روز آفرینش تنها برای تسلی یکی از غم هایت کفاف نمی دهد.
و گمانم این دوگانگی آشکار ،این دریافت متفاوت از آنچه حس می کنیم همان ضعف ناشی از انسان بودن است و یا شاید انسان نبودن!اگر آنقدر رشد می کردیم که در اوج شادی مفهوم غم برایمان ملموس بود و یا در تیره ترین تنگناهای غم زدگی به یاد می آوردیم که شادی را بارها با پوست و گوشت و استخوانمان تجربه کرده ایم گمانم زندگی بهتری داشتیم . اما این فراموش کاری ناشی از انسان بودن است و یا شاید انسان نبودن !و فکر می کنم خدا بابت آن دلگیر باشد.
تو بیا با هم دل خدا را به دست بیاوریم...
![غم یا شادی](http://i9.tinypic.com/80orjw2.jpg)