من اين اشعر حسين پناهي رو دوست دارم !
البته اكثر شعرهاش زيبان !!
در انتهاي هر سفر در آيينه دار و ندار خويش را مرور مي کنم اين خاک تيره اين زمين پاپوش پاي خسته ام اين سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خداي دل در آخرين سفر در آيينه به جز دو بيکرانه کران به جز زمين و آسمان چيزي نمانده است گم گشته ام ‚ کجانديده اي مرا ؟
__________________
بي تو نه بوي خک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکينم چرا صدايم کرديچرا ؟سراسيمه و مشتاق سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدينشان به آن نشان که دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت و عصر عصر واليوم بود و فلسفه بود و ساندويچ دل وجگر
___________________
حق با تو بود مي بايست مي خوابيدم اما چيزي خوابم را آشفته کرده است در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان کاش تنها نبودم فکر مي کني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي ايد ؟کاش تنها نبوديآن وقت که مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند مي داني ؟ انگار چرخ فلک سوارم انگار قايقي مرا مي برد انگار روي شيب برف ها با اسکي مي روم و مرا ببخشولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟مي شنوي ؟انگار صداي شيون مي ايد گوش کن مي دانم که هيچ کس نمي تواند عشق را بنويسد اما به جاي آن مي توانم قصه هاي خوبي تعريف کنم گوش کن يکي بود يکي نبود زني بود که به جاي آبياري گلهاي بنفشهبه جاي خواندن آواز ماه خواهر من است به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن به جاي پختن کلوچه شيرين ساده و اخمودر سايه بوته هاي نيشکر نشسته بود و کتاب مي خواند صداي شيون در اوج است مي شنويبراي بيان عشقبه نظر شما کدام را بايد خواند ؟ تاريخ يا جغرافي ؟ مي داني ؟من دلم براي تاريخ مي سوزد براي نسل ببرهايش که منقرض گشته اند براي خمره هاي عسلش که در رف ها شکسته اند گوش کن به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت حق با تو بود مي بايست مي خوابيدم اما مادربزرگ ها گفته اند چشم ها نگهبان دل هايند مي داني ؟ از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است کودک خرگوش پروانه و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم که بي نهايت باردر نامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نويسنده شان باشند پروانه ها آخ تصور کن آن ها در انديشه چيزي مبهم که انعکاس لرزاني از حس ترس و اميد را در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديک مي شوند يادم مي ايد روزگاري ساده لوحانه صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي کردم عشق را چگونه مي شود نوشت در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم که در آن دلي مي خواند من تو را او را کسي را دوست مي دارم !