• وبلاگ : دوست ندارمت دگر چه ايهام لطيفي است !
  • يادداشت : آينه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + زهره 

    سلام

    خيلي تنبليد!!!!!!

    +
    اگر دم به دقيقه عاشق شدن جرات ميخواد ارزوني اونايي كه ادعاشو ميكنند !
    + ... 

    خب عاشق شدن و عاشق موندن جرات و شجاعتي مي خواد كه هر

    كسي نداره و مرحوم پناهي داشت .

    +

    همين شد كه زود مرد بنده خدا ! با هر نگاهي ذهن و دلش مرتعش مي شده :

    خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود !!

    + زهره جون 

    سلام

    خدايش بيامرزاد

    اللهم صل علي محمد وآل محمد

    بازم سلام<\/h1>

    من اين اشعر حسين پناهي رو دوست دارم !

    البته اكثر شعرهاش زيبان !!

    بيکرانه <\/h1>

    در انتهاي هر سفر
    در آيينه
    دار و ندار خويش را مرور مي کنم
    اين خاک تيره اين زمين
    پاپوش پاي خسته ام
    اين سقف کوتاه آسمان
    سرپوش چشم بسته ام
    اما خداي دل
    در آخرين سفر
    در آيينه به جز دو بيکرانه کران
    به جز زمين و آسمان
    چيزي نمانده است
    گم گشته ام ‚ کجا
    نديده اي مرا ؟

    __________________

    بهانه

    بي تو
    نه بوي خک نجاتم داد
    نه شمارش ستاره ها تسکينم
    چرا صدايم کردي
    چرا ؟
    سراسيمه و مشتاق
    سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدي
    نشان به آن نشان
    که دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت
    و عصر
    عصر واليوم بود
    و فلسفه بود
    و ساندويچ دل وجگر

    ___________________


    پروانه ها

    حق با تو بود
    مي بايست مي خوابيدم
    اما چيزي خوابم را آشفته کرده است
    در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
    با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
    کاش تنها نبودم
    فکر مي کني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي ايد ؟
    کاش تنها نبودي
    آن وقت که مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
    بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
    مي داني ؟
    انگار چرخ فلک سوارم
    انگار قايقي مرا مي برد
    انگار روي شيب برف ها با اسکي مي روم و
    مرا ببخش
    ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
    مي شنوي ؟
    انگار صداي شيون مي ايد
    گوش کن
    مي دانم که هيچ کس نمي تواند عشق را بنويسد
    اما به جاي آن
    مي توانم قصه هاي خوبي تعريف کنم
    گوش کن
    يکي بود يکي نبود
    زني بود که به جاي آبياري گلهاي بنفشه
    به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
    به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
    به جاي پختن کلوچه شيرين
    ساده و اخمو
    در سايه بوته هاي نيشکر نشسته بود و کتاب مي خواند
    صداي شيون در اوج است
    مي شنوي
    براي بيان عشق
    به نظر شما
    کدام را بايد خواند ؟
    تاريخ يا جغرافي ؟
    مي داني ؟
    من دلم براي تاريخ مي سوزد
    براي نسل ببرهايش که منقرض گشته اند
    براي خمره هاي عسلش که در رف ها شکسته اند
    گوش کن
    به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
    حق با تو بود
    مي بايست مي خوابيدم
    اما مادربزرگ ها گفته اند
    چشم ها نگهبان دل هايند
    مي داني ؟
    از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
    کودک
    خرگوش
    پروانه
    و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم که
    بي نهايت
    بار
    در نامه ها و شعر ها
    در شعله ها سوختند
    تا سند سوختن نويسنده شان باشند
    پروانه ها
    آخ
    تصور کن
    آن ها در انديشه چيزي مبهم
    که انعکاس لرزاني از حس ترس و اميد را
    در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديک مي شوند
    يادم مي ايد
    روزگاري ساده لوحانه
    صحرا به صحرا
    و بهار به بهار
    دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي کردم
    عشق را چگونه مي شود نوشت
    در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
    که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
    ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
    وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم که در آن دلي مي خواند
    من تو را
    او را
    کسي را دوست مي دارم !

    يا حق !

    سلام خانمهاي عزيز !

    حسين پناهي !

    شايد بتونم بگم بي شيله پيله ترين و ساده ترين آدمي كه به عمرم ديدم !